به گزارش خبرنگار مرآت، سه روز قبل، خاک خطه دامغان، مردی را در آغوش کشید که سالهای طولانی به عنوان طبیبی کاربلد و خداباور محل مراجعه مردم بود. «ابوالفضل عالمی» از نویسندگان دامغانی، در سوگ از دست رفتن «مشتی حسین» متنی را به رشته تحریر درآورده است که از خواندنش لذت خواهید برد. بیدرنگ شما را به مطالعه این دلنوشته زیبا دعوت میکنیم:
مدتی بود فرزندم از ناراحتی زانو شکایت داشت. به اطباء مختلف مراجعه و دنبال درمان آن بودم. بعد از مدتی در سه راه تهرانپارس به یکی از متخصصین زانو رسیدم. آقای دکتر بعد از معاینه گفت:
ـ درمان شما یک آمپول مخصوص دارد. اون رو بگیر و برای من بیار. خودم باید آن را به زانو تزریق کنم.
آمپول را تهیه کرده و برای تزریق مراجعه کردم. مطب تعطیل بود و خوشبختانه تزریق انجام نشد.
برای دیدن خویشان و اقوام به دامغان رفته بودم. یکی از برادرانم بعد از اینکه از ناراحتی فرزندم باخبر شد، گفت:
ـ در روستای صح دامغان یک حکیم و طبیب محلی به نام مشتیحسین فولادیان هست که این نوع دردها را درمان میکنه.
با راهنمائی او راهی روستا شدم. داخل روستا سراغ مشتیحسین را از یکی از اهالی گرفتم. هنوز حرفم را کامل نزده بودم، که گفت:
ـ داخل روستا کنار مسجد و حسینیه منزل آقای فولادیان است.
از برخورد آن عزیز روستائی تعجب کردم. از کجا میدانست ما میخواهیم به منزل آقای فولادیان برویم؟ بعدا فهمیدم، به دلیل مراجعه زیاد مردم، اهالی روستا میدانند انسانهای غریبه برای درمان به این روستا میآیند.
جوی آبی به زلالی اشک چشم از مقابل منزل مشتیحسین عبور میکرد. آنقدر صاف و شفاف بود که سنگریزههای کف آن قابل شمارش بود. در حیاط باز بود. چند ضربه به در زده و یاالله گویان وارد شدم. توی ایوان خانه روستائی، تعدادی مرد و زن روی صندلیهای رنگ و رو رفته نشسته و در انتظار معاینه بودند. نمیدانستم از چه کسی سراغ مشتیحسین را بگیرم. از آقائی که روی صندلی آخر نشسته بود آرام پرسیدم:
ـ منزل آقای فولادیان همینجاست؟
سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:
ـ مریض داری؟
گفتم:
ـ بله.
گفت:
ـاین آقایون و خانومها تو نوبت نشستهاند. همینجا بنشین تا نوبتت بشه.
پرسیدم:
ـ منشی و یا دفتردار نداره؟
لبخندی زد و گفت:
ـ هر چی هست، همینه.
پرسیدم:
ـ نمیدونی ویزیت چقدر میگیره؟
گفت:
ـ هرکس، هر چه بده، قبول میکنه. او از کسی مطالبه پول نمیکنه.
ایوان مشرف به باغچهای زیبا بود. سادگی از در و دیوار خانه خشتی میبارید. کسانی که در انتظار معالجه بودند، با لهجهها وگویشهای متفاوتی صحبت میکردند. بعد از یکی دو ساعت انتظار، نوبت ما شد. وقتی در اتاق باز شد، مرد مسنی با جلیقهای مشکی و محاسنی سفید و عرقگیری مشکی در آستانه در قرار گرفت. به احترام او از روی صندلی بلند شدم. با لبخندی نمکی و روی گشاده گفت:
ـ نوبته کیه؟ بیا تو.
من و فرزندم وارد شدیم.
سقف اتاق از چوب و دیوارهای آن از کاهگِل بود. یک تشک باریک با یک بالش کف اتاق بود.
اولین بار بود که او را میدیدم. از من پرسید:
ـ مریض کیه؟
فرزندم را نشان دادم و گفتم:
ـ زانوش درد میکنه.
همینطور که به طرف شیشه روغن که روی طاقچه بود، میرفت، به فرزندم اشاره کرد و گفت:
ـ روی تشک بنشین.
چهار پنج سانت بالای زانو را با روغن چرب کرد. انگشت شصت خود را در ناحیه چرب شده گذاشت و مقداری آن را ماساژ داد. همانطور که ماساژ میداد، گفت:
ـ زانوی انسان مثل چهار شاخ گاردان است. خداوند در بالای کشکک پا غدهای قرار داده که مفصل پا را روغنکاری میکنه. گاهی اوقات روغن به زانو نمیرسه و استخوانها روی هم سائیده میشود. آقایون اطباء میگن، آرتروز گرفته. من با انگشت دست روغن را به زیر کشکک زانو هدایت میکنم. وقتی روغن به مَفصل میرسد، زانو نرم و از درد میافتد.
او برای ما تعریف میکرد و کارش را انجام میداد. کمتر از پنج دقیقه کارش تمام شد. مهربانانه گفت:
ـ حالا دو زانو یا چهار زانو بنشین و ببین هنوز درد داری؟
فرزندم از زمین بلند شد و چند قدم دور اتاق راه رفت. دو زانو روی زمین نشست. از روی زمین بلند شد و دوباره روی زمین نشست. در کمال ناباوری درد از زانو رفته بود و به راحتی قدم برمیداشت.
در حیرت انگشتانی بودم که معجزه کرده بود. با اصرار مبلغی به او داده و از اتاق خارج شدم.
رفت و آمد من به خانه مشتیحسین از سال 1378 شروع شد. تعداد زیادی از دوستان و اقوامم را از دامغان،تهران، مشهد برای معالجه نزد ایشان فرستادم. بیشتر آنها از مراجعه و درمان اظهار رضایت میکردند.
در ایامی که دوستانم را برای معالجه به روستای صح میفرستادم، برای یکی از خدمههای کاروان حج که قرار بود همراه ما به حج بیاید مشکلی پیش آمد. او دچار کمردرد شدید شد. طوری که دکتر او را از هر نوع کاری منع کرده و دستور داده بود، دو ماه استراحت مطلق کند.
با مریض راهی دامغان شدم. وقتی جلوی منزل آقای فولادیان ایستادم، به دوستم کمک کردم تا از ماشین پیاده شود. با زحمت زیاد او را تا پشت در اتاق بردیم. چند نفری در صف معالجه بودند. خیلی زود نوبت ما شد. وقتی مشتیحسین او را دید، بدون سوال دستور داد روی تشک به پشت دراز بکشد. به سختی خوابید. کار را از رگهای پشت پاشنه پای چپ شروع کرد. کار میکرد و توضیح میداد.
میگفت:
ـ جدای از رگهایی که خون در داخل آنها جریان دارد، تعدادی رگ و یا رباط در بدن داریم که گاهی این رباطها و یا طنابها روی هم قرار گرفته و ما در اصطلاح محلی میگوئیم کمر رگ به رگ شده. در بدن انسان سیصد و شصت رگ و یا رباط وجود دارد که اغلب آنها را میشناسم. وقتی کمر کسی درد میکند میدانم، کدام رگ روی هم افتاده و از کجا باید آن را آزاد کنم. به همین دلیل معالجه را از رگ پشت پاشنه پا شروع میکنم.
با من حرف میزد و کارش را انجام میداد. حاج محمد میگفت:
ـ وقتی مشتیحسین رگ پشت پایم را گرفت و از میان ماهیچه پا و پشت زانو به طرف کمرم بالا آورد، احساس کردم، رگی را که گرفته و آن را با انگشت شصت فشار میدهد ارتباط مستقیمی با کانون درد در کمرم دارد. وقتی انگشتان معجزهگر او به مهرههای کمرم رسید احساس سبکی کردم.
وقتی کار مشتیحسین تمام شد به حاج محمد عیسی گفت:
ـ حالا بلند شو و هر طور دلت میخواد حرکت کن.
حاج محمد ناباورانه میگفت:
ـ نمیتونم بلند شم. شما دیدید که دو نفر زیر بغلهایم را گرفته و من را به اینجا آوردند.
مشتیحسین فولادیان با جدیت گفت:
ـ میگم پاشو. نترس. بایست، بنشین و ببین دردی نداری و میتونی با پای خودت راه بروی.
حاج محمد با احتیاط از جا بلند شد. روی زانو نشست و کمکم از زمین بلند شد. در طول اتاق قدم زد. دستش را به کمر گرفت و گفت:
ـ حاجحسین آقا چیکار کردی؟ درد از کمرم جدا شد. الان فقط جای انگشتان شما درد میکنه.
وقتی به تهران رسیدیم او را به مهدیه بردم و دعای کمیل را برای عاشقان حضرت مهدی عجاللهتعالی فرجهالشریف خواند.
ساعت 11 او را به منزل رسانده و به خانه رفتم.
اشتهار معجزه انگشتان دست او به سراسر کشور رسیده بود. از اقصی نقاط کشور برای درمان نزد او میآمدند. از خصلتهای خوب او این بود. وقتی مریضی به او مراجعه میکرد و او میدانست نمیتواند برای مریض کاری انجام دهد، از مریض عذرخواهی میکرد و میگفت:
ـ این کار در تخصص من نیست.
کارش را با نام و یاد خدا شروع میکرد.
میگفت:
ـ من کار میکنم ولی سلامتی را خدا میدهد. اگه خدا بخواهد مریض شما درمان میشود.
برای معالجهاش مبلغی تعیین نمیکرد. ولی مردم با رضایت کامل به او پول میدادند. درآمد خود را صرف ساخت مسجد و عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در روستای صح میکرد.
از خصلتهای خوب حاجحسین این بود که با مریض بازی نمیکرد. به هیچ مریضی نمیگفت:
ـ شما باید ده جلسه بیایی و برای هر جلسه فلان مقدار پول بدهی. هیچ مریضی را برای معالجه مجدد و طول رسیدگی دعوت نمیکرد.
با خبر شدم در اولین روز مهر سال 1398 خاک، چهره این مرد دوست داشتنی را در هم کشید و ملت ایران را از خدمات درمانی خود، محروم کرد. بیشتر از بیست سال با ایشان حشر و نشر داشتم و در زمانهای مختلف به دیدنش میرفتم. مریضهای زیادی را از تهران به روستای صح آورده و ایشان با انگشتان معجزهگرش آنان را از درد نجات داد. او متولد سال 1304 بود. نزدیک به هفتاد سال از عمر با برکتش را در راه کاستن آلام مردم گذراند. خداوند او را مورد لطف و عنایت خود قرار داده و با اولیاءالله محشورش گرداند. آرامگاه او در روستای صح از منطقه تویهدوار دامغان قرار دارد. خدایش رحمت کند.
انتهای پیام/ح
دیدگاه ها
اضافه کردن دیدگاه جدید
1.ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.
2.از تایپ جملات فارسی با حروف انگلیسی خودداری کنید.
3.از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری کنید.